کد مطلب:225237 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:498

بیان احوال ابی عتاهیه اسمعیل بن القاسم شاعر که در زمان مأمون وفات کرده است
در جلد سوم اغانی مسطور است كه اسمعیل بن قاسم بن سوید بن كیسان مولی عنتره است و كنیتش ابواسحق است و ابوالعتاهیه لقبی است كه بر اسم و كنیت وی غلبه یافته است و مادرش ام زید دختر زیاد محاربی مولی بنی زهره می باشد وقتی با ابوقابوس گفتند ابوالعتاهیه عتابی را بر وی فزونی داده است لاجرم این شعر را بگفت:



قل للمكنی نفسه

متحیزا بعتاهیة



و المرسل الكلم القبیح

وعته اذن واعیه





[ صفحه 113]





ان كنت سراسوء تنی

أو كان ذاك علانیة



فعلیك لعنة ذالجلال وام زید زانیة



در كوفه نشو و نمو گرفت و در اول امرش مخنث بود لاجرم با مخنثان او را حمل و همال می ساختند و از آن پس در كوفه سفال می فروخت بعد از آن زبان به شعر برگشود و ابواب براعت و بلاغت بازنمود و براقران خود پیشی گرفت. گفته اند در میان شعرای روزگار بشار بن بردو سید اسمعیل حمیری و همین ابوالعتاهیه در موزونی شعر و رواتی طبع بر سایرین تقدم دارند و اشعار این سه شاعر را از كثرت شمار نتوانستند ضبط و ثبت نمایند. ابوالعتاهیه مردی غریز الطبع لطیف المعانی سهل الالفاظ كثیر الافتنان قلیل التكلف است و اكثر اشعارش در فن زهد و امثال است قومی از مردم عصرش او را قائل به مذهب فلاسفه می دانستند و می گفتند: قائل به رستاخیز و حشر نبود و دلیل این قول را از آنجا به دست داشتند كه می گفتند كه اشعار او در یاد مرگ و فنا نه نشور و معاد و با اینكه مالی بسیار داشت از تمام مردم عصر بخیلتر و به جمع مال حریص تر بود. روزی مهدی به او گفت «انت انسان متحذلق معته».

صاحب صحاح اللغة می گوید: حذق به كسر حاء مهمله و سكون ذال معجمه و حذاقت به فتح حاء زیركی حذق حذاق زیرك شده و نیكو در یافتن كودك حذلقه متحذلق دعوی زیركی نمودن.

عته به فتح و ضم تعته دل شدگی و بی عقلی رجل عتاهیه یعنی احمق عتاهیه كنیت مردی و ابوالفرج اصفهانی می گوید گفته می شود با مردی متحذلق عتاهیه چنان كه با مردی كه طویل است شناجیه گویند و ابوعتاهیه بدون الف و لام نیز گفته می شود بالجمله می گوید از آن كلام مهدی برای وی كنیتی مستوی گردید كه بر نام او اسمعیل و كنیت او ابواسحق غلبه یافت و در میان خلق سایر شد.

مصعب بن ذویل جلانی گوید: هیچ وقت مندل بن علی غزی و برادران حیان این علی را جز یكی روز بر چیزی خشمناك ندیدم و این چنان بود كه روزی ابو



[ صفحه 114]



العتاهیه در خون مالیده نزد ایشان آمد و گفتند ویحك چیست تو را كه این گونه اندامت در خون ببینیم گفت من كیستم گفتند تو برادر ما و پسر عم ما و مولای مائی گفت همانا مرا فلان مرد جرار شتر كش بكشت و بزد و گمان می كند كه من نبطی هستم و اگر به طوری كه می گوید نبطی هستم به راه خود فرار كنم و الا بپای شوید و حق مرا بازجوئید مندل بن علی برخاست و با او راه گرفت و از شدت خشم و كین بعل بر پای استوار نساخت و گفت سوگند به خدای اگر حق تو بر گردن عیسی بن موسی باشد البته اخذ می نمایم و با پای برهنه با او برفت تا حقش را بازگرفت.

احمد بن حرب گوید: مذهب ابی العتاهیه قول به توحید و اینكه خدای تعالی دو جوهر متضادین لا من شی ء خلق كرد و از آن پس بنای عالم را به این بنیه و هیئت از این دو جوهر برنهاد و این عالم حدیث العین و الصنعة است و جز خداوند تعالی محدث آن نیست و او را گمان چنان بود كه یزدان توانا به زودی هر چیزی را به این دو جوهر متضادین برمی گرداند پیش از اینكه تمام اعیان فنا بجویند.

و هم بر این عقیدت بود كه معارف به قدر فكر و استدلال و بحث طباعا وقوع می جوید و نیز قائل به بیم و وعید و حرمت مكاسب بود و یتشیع به مذهب الزیدیة التبریة المبتدعة لا یتقص احدا» و به اینگونه عقیدت خروج بر سلطان را روا نمی داشت و مجبر بود و از این پیش حكایت او را در مذهب جبر در حضور مأمون با تمامة بن اشرس و مغلوبیت او رقم كردیم.

عباس بن رستم گوید: ابوالعتاهیه در مذهب و عقیدت خود مذبذب بود و ثبوت و رسوخی نداشت از این روی چون بر چیزی عقیدت استوار ساختی و دیگری او را بر آن مذهب مورد طعن و دق داشتی از آن مذهب بازشدی و دیگر مذهب گرفتی.

روزی بشر بن معتمر با ابوالعتاهیه گفت با من گفته اند كه تو چون به حالت نسك و عبادت اندر شدی برای حجامت كردن فقراء و ایتام و ابناء سبیل می نشینی آیا حال بر همین منوال است گفت بلی بشر گفت از این كردار چه اراده داری گفت همی خواهم خویشتن را به كاستن آورم از آن حیثیت كه دنیایم بلند و بزرگ داشته و از بلندی



[ صفحه 115]



به پستی فرود آورم تا كبر و خویشتن ستائی از وی بیفتد و با این كردار كسب ثواب نمودم و به بادكش و مكیدن یتیمان را حجامت می نمودم بشر با من گفت مرا از این تدلیلی كه نفس خود را در حجامت می گذاری دست بازدار چه این كردار در حكم حجه نباشد كه ببایست به جا گذاری و اصلاح كار خود یا دیگری را كه خود به فساد افكنده بنمائی دوست همی دارم با من خبر دهی آیا وقتی را كه بایستی برای خون كاستن به حجامت حاجت می رود می شناسی ابوالعتاهیه گفت نمی شناسم گفت آیا می شناسی كه هر شخصی و مزاجی را تا چه اندازه باید خون از آن بكاست تا اگر از آن كمتر یا زیادتر خون بگیری به شخص حجامت یافته زیان برساند گفت نمی دانم گفت اگر این جمله را نمی دانی جز آنت نمی نگرم كه همی خواهی علم حجامت را از پس گردن یتامی و مساكین بیاموزی.

عباس بن رستم گوید: سبب حجامی ابوالعتاهیه این گردید كه حمدویه صاحب زنادقه خواست ابوالعتاهیه را بگیرد او سخت بترسید و به حجامی بنشست. در خدمت یحیی بن خالد عرض كرد ابوالعتاهیه جانب نسك و عبادت سپرده و محض تواضع و فروتنی به حجامت گری بنشسته فرمود مگر نه آن است بیع كوزه نمودی و كوزه فروش بودی گفت بلی از آن پیش چنین روز بنهادی گفت آیا در كار كوزه فروشی آن چند ذلت نیست كه او را كافی باشد و از حجامت گری بی نیاز ماند.

ابوشعیب صاحب ابن ابی دواد گوید: با ابوالعتاهیه گفتم آیا قرآن را به عقیدت خودت مخلوق می دانی یا غیر مخلوق گفت آیا از من از خدای می پرسی یا از غیر از خدای گفتم از غیر خدای ابوالعتاهیه خاموش شد و دیگر باره آن كلام را اعادت دادم و ابوالعتاهیه همان پاسخ نخستین را بازداد و تا چند مره این مكالمت بگذشت و گفتم چیست تو را كه مرا پاسخ نگوئی گفت جوابت را بگفتم اما تو حماری و فهم معنی نداری و از این كلام مستدلا باز نمود كه جز خداوند كه خالق است هر چه هست مخلوق است و چون قرآن غیر از خداوند است مخلوق است و



[ صفحه 116]



هر ذیشعوری كه دعوی انسانیت كند و فهم و ادراك و عقل و قوه ممیزه داشته باشد فهم این مطلب را می نماید.

و ابوالعتاهیه مردی نظیف و سفید روی و سیاه موی و دارای گیسوان مجعد و هیئتی نیكو و لیاقت و حصافت و لیاقتی پسندیده بود غلامان سیاه در قید بندگی داشت و برادرش زید بن قاسم را غلامان بودند كه در تو نهائی كه ایشان را بود خزف می ساختند و چون مقداری آماده كردند به شخصی كه ابوعباد یزیدی مشهور و از اهل طارق و در كوفه كوزه فروشی داشت می دادند تا به فروش می رسانید و هر چه برافزون بود به ایشان می داد یعنی بعد از وضع مخارج و اجرت فروش هر چه اضافه می ماند به ایشان می رسانید و به قولی برادرش زید كوزه فروش بوده و ابوالعتاهیه می گفت: من جرار قوافی و برادرم جرار تجارت است.

عبدالحمید بن سریع مولی بن عجل گوید: ابوالعتاهیه را به كوزه فروشی دیدم احداث و متأدیون نزد وی آمدند و ابوالعتاهیه از اشعار خود برایشان می خواند و ایشان هر چه كوزه شكسته بود فراهم كرده آن اشعار را در سفالها می نوشتند. محمد بن صالح شهر زوری گوید نزد سالم خاسر برفتم و گفتم از خویشتن شعری به من برخوان گفت از شعر خود نخوانم بلكه از شعر كسی می خوانم كه از جن و انس اشعر است گفتم كیست گفت ابوالعتاهیه و این شعر را بخواند:



سكن یبقی له سكن

ما بهذا یؤذن الزمن



نحن فی دار یخیرنا

ببلاها ناطق لسن



دارسوء لم یدم فرح

لاری فیها و لا خزن



فی سبیل الله انفسنا

كلنا بالموت مرتهن



كل نفس عند میتتها

حظها من مالها الكفن



ان مال المرء لیس له

منه الا ذكره الحسن



یحیی بن زیاد فراء گوید به خدمت جعفر بن یحیی درآمدم فرمود ای ابوزكریا در آنچه من گویم و عقیدت دارم چگوئی گفتم اصلحك الله چه فرمائی گفت



[ صفحه 117]



چنانم گمان است كه ابوالعتاهیه اشعر شعرای این عصر است گفتم سوگند با خدای من نیز او را اشعر شاعران دانم. محمد بن سرویه انماطی گوید با داود بن زید بن زرین شاعر گفتم شاعرترین مردم زمان تو كیستند گفت ابونواس است گفتم در حق ابوالعتاهیه چگوئی گفت وی اشعر انس و جن است. و همچنین عبدالله بن عبدالعزیز عمری گوید اشعر مردمان ابوالعتاهیه است كه این شعر گوید:



ماضر من جعل التراب مهاده

ان لاینام علی الحریر اذا قنع



چو پایانت بباید خفت بر خاك

بدیباگرنه خسبی نیستت باك



چو در گورت بباید ساخت منزل

ز دیبه چین و روست چیست محفل



چو از خاكی و در خاكی و با خاك

ترقی جو سوی افلاك چالاك



با ابوالعتاهیه گفتند چگونه شعر می گوئی گفت هرگز اراده آن را نكرده ام جز اینكه برای من ممثل شده است و چون ممثل شد هر چه اراده دارم می گویم و آنچه را نمی خواهم نمی گویم و ابوالعتاهیه از كمال قدرتی كه در نهاد داشت می گفت اگر بخواهم كلمات خود را به تمامت شعر بگردانم می توانم.

محمد بن ابی العتاهیه گوید: از پدرم پرسیدند كه به علم عروض آگاهی گفت من از عروض بزرگترم و ابوالعتاهیه را اوزانی بود كه در عروض نبود.

وقتی هارون الرشید را تب فروگرفت ابوالعتاهیه نزد فضل بن ربیع برفت و رقعه ای بدو داد كه این اشعار در آن مرقوم بود:



لو علم الناس كیف انت لهم

ما تو اذا ما المت أجمعهم



خلیفة الله أنت ترجح بالناس

اذا ما وزنت أنت وهم



قد علم الناس ان وجهك

یستغنی ادا ماراه معدمهم



فضل بن ربیع این ابیات را در حضور رشید بخواند رشید بفرمود تا ابوالعتاهیه را حاضر ساختند و یكسره با او به مسامرت و محادثت پرداخت تا از رنج تب برست و به این سبب مالی جلیل و گرامی به ابی العتاهیه ببخشید. در خبر است كه این شعر



[ صفحه 118]



را نزد ابن الاعرابی قرائت می كردند مردی از حاضران گفت این شعر در خور این گونه تمجید و تحسین نیست بلكه شمری ضعیف است ابن اعرابی كه در شناختن از دیگر مردمان جدیدتر بود گفت سوگند با خداوند عقل تو ضعیف است نه این شعر ابی العتاهیه آیا در حق ابی العتاهیه شاعر می گوئی ضعیف الشعر است سوگند با خدای هرگز ندیده ام شاعری را این قدرت طبع باشد چنانكه ابوالعتاهیه در این شعر نمایان كرده است و این بلاغت و معانی را كه در این شعر اندراج یافته جز نوعی از سحر نمی دانم.



قطعت منك حبائل الامال

و حططت عن ظهر المطی رحالی



ووجدت برد الیأس بین جوانحی

فارحت من حل و من ترحال



یا ایها البطر الذی هو من غد

فی قبره ممتزق الاوصال



حیل ابن آدم فی الامعه كثرة

و الموت یقطع حیلة المحتال



قست السؤال فكان اعظم قیمة

من كل عازفة جرت بسؤال



فاذا ابتلیت ببذل وجهك سائلا

فابذله للمتكرم المفضال



و اذا خشیت تعذرا فی بلدة

فاشدد یدیك بعاجل الترحال



و اصبر علی غیر الزمان فانما

فرج الشداید مثال حل عقال



آنگاه با آن مرد گفت هیچ كس را شناخته باشی كه به این نیكوئی شعر گفته باشد آن مرد گفت ای ابوعبدالله خداوند مرا به فدای تو بگرداند من بهر چه فرمائی جز آن ندانم و بر قول او رد نكنم لكن زهد و زهادت در مذهب ابی العتاهیه است و شعر او در مدیح مانند اشعار او در زهد نیست. ابن اعرابی گفت مگر وی در مدیح این شعر نگوید:



و هارون ماء المزن یشفی به الصدی

اذا ما الصدی بالریق عضت حناجره



و أوسط بیت فی قریش لبیته

و اول عزفی قریش و آخره



و زحف له تحكی البروق سیوفه

و تحكی الرعود القاصفات حوافره





[ صفحه 119]





اذا حمیت شمس النهار تضاحكت

الی الشمس فیه بیضه و مغافره



اذا نكب الاسلام یوما بنكبة

فهارون من بین البریة تائره



و من ذایفوت الموت و الموت مدرك

كذا لم یفت هارون ضد ینافره



می گوید آن مرد بیچاره ماند و نگریست ببلیتی عظیم دچار گردیده است و برای رستگاری از شر ابن اعرابی گفت سخن همان است كه تو فرمائی و هیچوقت مانند این اشعار از وی نشنیده بودم و قلم برگرفت و هر دو را نوشت.

روزی ابونواس از شعرهای ممتاز خود قرائت می كرد یكی از شنوندگان گفت تو از تمام شعراء اشعری ابونواس گفت چندان كه شیخ یعنی ابوالعتاهیه زنده است این سخن نشاید. ثمامة بن اشرس گوید روزی به خدمت ابی العتاهیه درآمدم و دیدم نانی بدون خورش می خورد جاحظ كه راوی خبر است با ثمامه گفت آیا تو خود بدیدی كه ابوالعتاهیه نان بیرون از خورش بخورد گفت ندیدم لیكن خورش بدون اینكه چیزی باشد می خورد گفتم این حال چگونه تواند بود گفتم در پیش روی او مقداری نان خشكیده خطیر كهنه بود و همی قدحی از شیر دوشیده مایه پرداخته نهاده و ابوالعتاهیه پاره ای از آن نان برمی گرفت و در آن شیر آب طعم فرومی برد و بیرون می كشید در حالتی كه آن نان و شیر را ابدا بوی آشنایی با یكدیگر نبود و هیچ یك از آن یك به قدر بال پشه اخذ نكرده بودند چون این حال بدیدم گفتم گویا تو همی خواهی از هیچ خورش سازی و پیش از تو ندیده ایم كسی چنین كرده باشد. وهم جاحظ گوید تنی از یاران ما گفت نزد ابوالعتاهیه شدم و این وقت در یكی از متنزهات بود و عیاشی صاحب جسر را به میهمانی طلب كرده و برای او طعامی آماده ساخته و با غلام خود گفته بود چون خوردنی در حضور مدعوین نهادی تریدی از سر كه وزیت پیش من گذار پس بدو درآمدم و دیدم در كمال میل و رغبت مشغول خوردن است و منكر مأكول خود نیست پس مرا بخوردن بخواند چون دست در كاسه اش درآوردم دیدم تریدی از بزر و سركه ترتیب داده اند و به جای زیت بزر بكار برده اند از بخل ولئامت او در عجب شدم و گفتم هیچ می دانی



[ صفحه 120]



چه می خوری گفت آری تریدی از سركه و بزر است گفتم چه چیزت به چنین خوراك پرآك دعوت كرد گفت غلام در میان دبه زیت و دبه به بزر بغلط رفت و چون به من آورد مكروه می شمردم كه او را بیازارم و اظهار تجبر و كبریا نمایم و گفتم این روغن نیز مانند آن روغن است پس بخوردم و بر من ناگوار نگشت. محمد بن عیسی خزیمی كه در جوار ابی العتاهیه بود گفت ابوالعتاهیه را همسایه ئی بود كه از شدت استیصال زبان به دعای برمی گشود و بر بركت و سد باب فقر وفاقت او خدای را می خواند و بر همین گونه بیست سال با وی بگذرانید تا آن شیخ در نهایت عسرت و صعوبت معیشت از جهان بگذشت و در تمام این مدت متمادی ابوالعتاهیه یك درهمی بلكه یك دانقی بدو نداد و به همان دعا كردن كفایت می نمود یكی روز با ابوالعتاهیه گفتم ای ابواسحاق من نگرانم كه تو همواره در حق این همسایه پیر ضعیف سی ء الحال خود دعا می كنی و او را فقیر و بی چیز و معیل می دانی پس از چه چیزی بتصدق به او نمی دهی ابوالعتاهیه گفت از آن می ترسم كه به صدقه عادت كند و صدقه واپسین كسب بنده است و در دعاء خیر بسیار است.

محمد بن عیسی خزیمی گوید ابوالعتاهیه را خادمی سیاه و دراز بالا از نهایت نزاری مانند سیخ توان می نمود و بهر روز دو گرده نان بدو جیره می داد روزی نزد من بیامد و گفت سوگند به خدای هرگز شكم سیر با خود حمل نكرده ام گفتم از چه روی گفت از زحمت و كد هیچ وقت آسوده و فارغ نیستم معذالك ابوالعتاهیه روزی دو گرده نان بدون خورش به من بیش نمی دهد اگر صلاح می دانی در كار من با وی تكلمی فرمای شاید یك گرده نان بیفزاید و تو در حضرت خداوند غفور مأجور شوی من او به این امر وعده دادم و چون با ابوالعتاهیه بنشستم آن خادم بر ما بگذشت و من مكروه داشتم كه شكایت او را با ابوالعتاهیه بگذارم و گفتم ای اسحق جیره روز به روز این خادم چه مقدار است گفت دو گرده نان است گفتم او را كفایت نمی كند گفت هر كس را اندك بس نباشد بسیار نیز كافی نخواهد بود و هر كس بخواهد به اشتهای نفس رفتار نماید و هر چه نفسش بخواهد بدهد به هلاكت



[ صفحه 121]



می رسد و این خادمی است كه بر حرم من و دختران من اندر می شود اگر او را به قناعت عادت ندهم و به اقتصاد راه نگذارم مرا و عیال مرا و مالم را هلاك و تباه می سازد می گوید بعد از آن آن خادم بی نوا از محنت معیشت از دنیا برفت و ابوالعتاهیه او را درازار و فراش كهنه كه او را بود كفن ساخت با او گفتم سبحان الله خادمی دیرین قدیم الخدمه واجب الحق را در كهنه پارچه كفن سازی با اینكه اگر یك دینار در بهای كفنش می دادی كافی بود گفت این خادم به بلا می رود یعنی به قبر و فرسودگی و كهنگی و پوسیدگی می رود و آنكه زنده است به جامه ی جدید از مرده شایسته تر است گفتم ای ابواسحق خداوندت رحمت فرماید این خادم را در زندگی و مردگی اقتصاد بیاموختی روزی یكی از عیارهای ظریف در حضور ابی العتاهیه بایستاد و این وقت جماعتی از هم سال ابوالعتاهیه در پیرامونش انجمنی داشتندی در میان آن جماعت از ابوالعتاهیه خواستار عطیتی گشت گفت خدای از بهرت بسازد آن ظریف دیگر باره سؤال كرد و همان جواب بشنید دفعه سوم زبان به سؤال بگشود و همان پاسخ بشنود و به خشم شد و گفت تو مگر این شعر نگوئی.



كل حی عند میتة

حظه من ماله الكفن



هر كسی چون بمیرد از مال دنیا جز كفنی با خود نبرد تو را به خدای سوگند می دهم آیا می خواهی تمام اموالت را در بهای كفنت بدهی گفت نی گفت تو را به خداوند سوگند می دهم از بهر كفنت چه مقدار به شمار آری گفت پنج دینار گفت پس بهره تو از این اموال همین مبلغ است كه به قیمت كفن میدهی گفت بلی گفت از تمام اموال خودت كه بهره تو نخواهد بود یك درهم با من به تصدق بده گفت اگر به تو تصدق دهم حظ من همان است آن ظریف گفت پس چنان گمان كن كه از آن پنج دینار یك قیراط كم است و آن یك قیراط را با من بسپار و الا از یكی دیگر ابوالعتاهیه گفت آن كدام است گفت مزد گور كندن سه درهم است و تو یك درهم به من بده و من كفیلی و ضامنی به تو می سپارم كه چون به مردی گور تو را به این یك درهم



[ صفحه 122]



بكنم و دو درهم دیگر سود تو باشد و به حساب تو اندر نباشد و اگر نكندم این درهم را بورثه تو می دهم یا ضامن من به ایشان رد نماید ابوالعتاهیه سخت خجل شد و گفت دور شو كه خداوندت لعنت كند و بر تو غضب گیرد حاضران به جمله از این سخن بخندیدند وسائل برفت و همی بخندید و ابوالعتاهیه روی با ما آورد و گفت به واسطه ی این مردم امثال ایشان صدقه را حرام كرده اند گفتیم كدام كس و چه وقت حرام گشت چه ما هیچ كس را ندیده ایم كه بگوید صدقه را پیش از وی یا بعد از وی حرام كرده اند.

با ابوالعتاهیه گفتند آیا زكاة مالت را به فقرا می دهی گفت قسم به خدای جز از زكاة اموالم عیالم را انفاق نكرده ام گفتیم سبحان الله سزاوار این است كه زكوة مالت را به فقراء بدهی گفت اگر زكوة مال خود را از عیالم قطع نمایم در روی زمین فقیرتری از ایشان نیست. عبدالرحمن بن اسحاق عذری میگوید از یكی از تجار از مردم باب الطاق بهای ثیابی بر ابوالعتاهیه بود كه از وی گرفته بود و نمی داد روزی ابوالعتاهیه بر وی بگذشت صاحب دكان با پسر قمر طلعت كه خادم و شاگرد او بود گفت بشتاب و ابوالعتاهیه را دریاب و از وی جدا مشو تا آنچه نزد او مانده است بستانی غلام مانند بدر تام بتاخت و او را در رأس جسر دریافت و افسار حمارش را بگرفت و بازداشت ابوالعتاهیه گفت ای پسر چه حاجت داری گفت فلان شخص مرا فرستاده است تا آنچه از تو طلب دارد بدهی ابوالعتاهیه خاموش شد و هر كس می آمد و می رفت آن پسر را می دید كه با ابوالعتاهیه درآویخته است لاجرم به دیدار آن ماه پیكر می ایستاد و از دیدارش برخوردار می شد تا گاهی كه ابوالعتاهیه تمامت را از دیدارش برخوردار و از كردار خود كامكار ساخت و همه از وی خشنود برفتند پس از آن این شعر را بخواند:



و الله ربك اننی

لاجل وجهك عن فعالك



لو كان فعلك مثل وجهك

كنت مكتفیا بذلك



سوگند به خدای این چهره دلاویز تو را از آویز با من و ستیز جلیل تر



[ صفحه 123]



می دانم اگر كردار تو مثل دیدارت جمیل بودی تو را كافی می بود آن پسر شرمنده شد و عنان حمار را از دست بیفكند و به صاحب خود بازگشت و گفت همانا مرا نزد شیطانی بفرستادی كه تمام مردمان را بر من فراهم ساخت و درباره ی من شعر بگفت چندانكه شرمسارم نمود و به ناچاری از وی فرار كردم و از این پیش حكایت ابی العتاهیه را در این شعر او به روایت ثمامه:



اذا المرء لم یعتق من المال نفسه

تملكه المال الذی هو مالكه



الی آخرها - مذكور نمودیم. ابوعكرمه گوید هر وقت هارون الرشید عبدالله ابن معن زائده را می دید به این شعر ابی العتاهیه تمثل می جست.



اخت بنی شیبان مرت بنا

ممشوطة كورا علی بغل



و اول آن این شعر است:



یا صاحبی رحلی لا تكثرا

فی شتم عبدالله من عذل



سبحان من خص ابن معن بما

اری به من قلة العقل



قال ابن معن و حلا نفسه

علی من الجلوة یا اهلی



الی آخر الابیات... چون عبدالله بن معن این اشعار هجو را بخواند او را حاضر ساخت و غلامی چند را بخواند و فرمان داد تا ابوالعتاهیه را به فاحشه درسپارند ایشان هم چون امر مولای خود را واجب و خلافش را از معاصی كبیره می دانستند به آن شیخ روزگار و شاعر فحل درسپوختند و چون از كارش فارغ شدند عبدالله او را بنشاند و گفت همانا جزای تو را در آنچه در حق من بگفتی بدادم بازگوی آیا اینك رضا به صلحی كه یك مركب و ده هزار درهم به تو رسد می دهی یا آماده جنگ هستی یعنی كار به مهاجات و معادات می سپاری آن شاعر مفعول كه برای دیناری به هر فاحشه تن درمی داد گفت در طلب صلح هستم گفت پس بایست آنچه را كه در حال صلح می گوئی مرا بشنوانی ابوالعتاهیه این شعر را بخواند:



ما العذالی و مالی

امرونی بالضلال



عذلونی فی اغتفاری

لابن معن و احتمالی





[ صفحه 124]





ان یكن ما كان منه

فبجرمی و فعالی



قد راینا ذا كثیرا

جازیا بین الرجال



انما كانت یمینی

لطمت منه شمالی



ابوسعید عبدالقوی بن محمد بن ابی العتاهیه می گوید چنان بود كه ابوالعتاهیه در آغاز جوانی و نیروی كامرانی دل در كمند زلف زنی نوحه گر كه به حسن منظر و لطف مخبر و جمال جمیل بی عدیل و به سعدی نامدار بود پیوند و خیال در حالش اسر داشت و نیز ابوالفضل عبدالله معن بن زائده به هوای او هوا می سپرد و به آتش چهره اش دل و جانی آتشین داشت و این گوهر رخشان از كنیزكان آن طایفه بود و از آن پس چنان اتفاق افتاد كه ابوالعتاهیه این ماه درخشان به زنان و مساحقت با ایشان تهمت آلوده ساخت و این شعر بگفت:



الایاذوات السحق فی الغرب و الشرق

افقن فان النیك اشفی من السحق



افقن فان الخبز بالادم یشتهی

و لیس یسوغ الخبز بالخبز فی الحلق



اراكن ترقعن الخروق بمثلها

و ای لبیب یرقع الخرق بالخرق



حكیم كامل و شاعر فاضل خاقانی شیروانی علیه الرحمه در بیان این مضامین این چند شعر را فرموده است:



اهل بغداد را زنان بینی

طبقات طبق زنان بینی



هاون سیم زعفران سایان

فارغ از دسته ی گران بینی



حقهای بلور سیم افشان

تا بنقیه عقیق دان بینی



غار سیمین و سبزه پیراهن

در برش چشمه ی روان بینی



ماده بر ماده اوفتادن دو بدو

همچو جوز او فرقدان بینی



چار بالش ز نقره از پس و پیش

دو رفاده ز پرنیان بینی



چون طبق بر طبق زند افغان

در طبقهای آسمان بینی



گوش كوبی است این نه كس كوبی

كه همه عالمش فغان بینی



ای برادر بیاو جلدی كن

جلد میزن چو آن چنان بینی





[ صفحه 125]





آب كیر تو رفت و رونق آن

تا علم شان بدین نشان بینی



بس كن این بذل چیست خاقانی

كه زهزل آفت روان بینی



گر به نفس زنان فرود آئی

همچو نقش زیان زیان بینی



در علامات آخر زمان است كه چون زنان به زنان كامكاری و مردان با مردان شادخواری جویند از نشان پایان جهان و ظهور صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه است و با این حال شاید این زمان نزدیك شده باشد زیرا كه هر دو مسئله را در این ازمنه طوفان سخت و طغیان شدید است و چون پاره ای را با پاره ای رقعه زدن و شكافی را بشكافی دیگر رخنه و روزنه دوختن از میزان چاره گری دور است لاجرم التیام در امور حالتیه و ثلمات متوالیه بسیار مشكل می نماید.



ای زنانی كه از كمال شبق

خویشتن را به خویشتن سائید



دست خالی ز آلت مردی

كس خود را به فرج و كس گائید



این چنین گادن اربود صد بار

گادنی نیست ژاژ می خوائید



هیچ هاون بدون دسته كه دید

هاون خود چگونه آرائید



دسته خواهد ز كیر هاونتان

گر چه با هاون چو دیبائید



از شبق سحق پیشه بنمودید

چشم بندید از آن كه زیبائید



زیر این آسمان مینائی

در لطافت چو سبز مینائید



مایه عیش و نوش و عشرت و جلق

پایه طیش و نیش و غوغائید



یكی روز مسلم بن ولید انصاری در مجلسی با ابوالعتاهیه فراهم شدند و در میان ایشان كلامی بگذشت مسلم گفت قسم به خدای اگر بخواهم مانند این شعر تو بگویم:

الحمد و النعمة لك

و الملك لا شریك لك



لبیك ان الملك لك



هر آینه در هر روزی ده هزار بیت می گویم لكن من این گونه شعر نگویم یعنی بدیع و ممتاز می گویم.



[ صفحه 126]





موف علی مهج فی یوم ذی رهج

كأنه اجل یسعی الی امل



ینال بالرفق ما یعیا الرجال به

كالموت مستعجلا یأتی علی مهل



یكسو السیوف نفوس الناكثین به

و یجعل الهام تیمان القنا الزبل



لله من هاشم فی أرضه جبل

و أنت و ابنك ركنا ذلك الجبل



ابوالعتاهیه گفت تو مانند قول من «الحمد و النعمة لك» بگوی تا من مثل قول تو «كانه اجل یسعی الی امل» بگویم. همانا این كلام ابی العتاهیه بسیار لطیف است چه از نخست می گوید مثل قول من «الحمد و النعمة لك» بگوی كه كلامی در كمال حكمت و عرفان و سهل و ممتنع است و معنی باطن آن این است كه ای دعا از تو اجابت هم از تو نعمت از تو است و تعلیم و توفیق حمد و سپاس نیز از تو است تا من مثل قول تو «كانه اجل یسعی الی امل» كه چندان بداعتی و لطفی مطبوع ندارد بگویم یعنی نه تو هرگز می توانی به سلاست و فصاحت من بگوئی و نه زبان فصیح و بلیغ من می تواند از حد بلاغت و فصاحت تجاوز نماید و اگر در مقام مشاجره و مناقشه نبود و موقع ملایمت و مرافقت و مصادقت بود می توانستیم این معنی را به عكس آنچه مذكور شد بگردانیم یعنی طبع تو عالی تر است كه مانند من شعر بگوئی و طمع من قاصرتر است كه چون تو بگوید. رجاء ابن سلمه گوید از ابوالعتاهیه شنیدم می گفت شب گذشته سوره «عم یتسائلون» را قرائت كردم و از آن پس قصیده ای گفتم كه از آن نیكوتر بود چون منصور بن عمار این سخن بشنید زبان به شنعت و نكوهش او در سپرد و گفت ابوالعتاهیه زندیق است نگران او نیستند كه در اشعار خود سخن از بهشت و دوزخ نمی كند و بیرون از مرگ و مردن مذكور نمی دارد یعنی معتقد به حشر و معاد نیست چون این سخن گوشزد ابوالعتاهیه گشت این شعر را بگفت:



یا واعظ الناس قد اصبحت متهما

اذ عبت منهم امورا انت تأتیها



الی آخرها.



نكوهش مكن آن كسی را كه او

بیاراید آن را كه آراستی





[ صفحه 127]





چو نهی آوری آنچه را خود كنی

توئی خود چنان بی كم و كاستی



و از این مقدمه روز بسیار برنیامد كه منصور منزل به گور برد و ابوالعتاهیه بر فراز قبرش بایستاد و گفت ای ابوالسری خداوندت بیامرزاد از آنچه مرا بدان منسوب می داشتی و این كلمه «یغفر الله الملك» مخالف آن نسبتی است كه با ابوالعتاهیه می دادند و می گفتند قائل به حشر و نشر و دوزخ و بهشت و حساب و كتاب نیست زیرا كه غفران راجع به دیگر جهان است كه سرای پاداش است و نیز سخت بعید می نماید كه ابوالعتاهیه نسبت به قرآن كریم كه از كلام بشر بیرون است چنین جرأت و جسارت نماید و با اینكه خود او از بلغای شعرای عصر و فصحا و سخنان او در فصاحت معروف و از سخن شناسان عرب است این را ندانسته باشد كه هیچ مخلوقی را آن استطاعت نیست كه خود را نزدیك به فصاحت قرآن نماید و نیز می دانست كه اساتید بلغای عرب مثل نابغه و حسان و زهیر و امثال ایشان كه در تمام فنون فصاحت و بلاغت یگانه و وحید روزگار هستند بعد از نزول قرآن دست از نظم شعر بازكشیدند و گفتند قرآن ما را كافی است و نیز خلفای آن عصر مثل هارون و مأمون و مهدی در رعایت پاس دین مجاهد بودند و اگر از كسی بیرون از ادب سخنی روی می داد ادبی بلیغ می دید تواند بود رجاء بن سلمه از راه خصومت سخنی كرده باشد چنان كه نسائی گوید از محمد بن ابی العتاهیه خبر یافتم كه گفت ابوالعتاهیه را زنی همسایه بود كه گاهی بر وی مشرف می شد و او را به نماز بدید و همچنان مراقب او بود تا قنوت بخواند و از آن پس به خوابگاه خود باز شد و حمدویه ناامید و خاسی بازگردید خلیل بن اسد نوشجانی گوید ابوالعتاهیه به منزل ما بیامد و گفت مردمان را گمان چنان است كه من زندیق هستم سوگند به خدای دین من جز توحید نیست گفتم در این باب چیزی بگوی تا از تو حدیث كنم این شعر بگفت:



الا اننا كلنا بائد

وای بنی آدم خالد



و بدؤهم كان من ربهم

و كل الی ربه عاید





[ صفحه 128]





فیا عجبا كیف یعصی الاله

ام كیف یجحد الجاحد



و فی كلشی ء له آیة

تدل علی انه واحد



اندرین دنیای پر آسیب و شور

تن به تن گیرند آخر راه گور



خلق را خلاق با جود و كرم

در وجود آورد از كتم عدم



جمله را آغاز بود از كردگار

هم بدو انجام در پایان كار



ای عجب از بندگان با گناه

یا كسی گو هست منكر در اله



هر چه او را چیز بتوان گفتنش

نقشی از توحید اندر سفتنش



چون همه آخر ز یك نبود برون

پس دوئیتها همه آمد زبون



چون دوئیت نیست در مخلوق یك

ثابت آمد كو یك است ای یك ز یك



تو یكی زیرا كه از یك آمدی

چون یكی از یك تو بی شك آمدی



زین بود كان سر آغاز الست

آن زمان كش نقشه ی توحید بست



گفت آن چشمی كه حق را ننگرد

كور با دو كور در نزد خرد



زانكه گر حق ننگرد كور و كراست

این كر و كوری نه چون گاو و خر است



زانكه گاو و خر اگر كورنده و كر

نیست آن كور و كریها از بطر



كوری دل در بشر هست از بطر

زان شده تفسیر از عمی البصر



از بطر چون آمدی اندر غرور

كور شد چشم دلت اندر صدور



زین بگفتا خالق ارض و سما

كور این دنیا در آنجا در عما



شعر اخیر ابی العتاهیه «و فی كل شی ء له آیة» از اشعاری است كه بر السنه ی اهل روزگار جاری است و بهر شهر و دیار ساری و دارای مراتب حكمت و معارف و لطایف و معانی است در حقیقت ترجمه «الواحد لا یصدر منه الا الواحد» و شرح و بیان این كلمه دقیقه در كتب حكمت و عرفان و اخبار و احادیث مبسوط است.

ابودلف محمد بن هاشم خزاعی گوید روزی در خدمت جاحظ از شعر ابی العتاهیه مذاكره می شد تا بار جوزه مزدوجه او كه به ذات الامثال نام كرده اند سخن در میان آمد و یكی از حاضران بانشاد آن ارجوزه شروع كرد تا به این شعر او رسید:



[ صفحه 129]





یا للشباب المدح التصابی

روایح الجنة فی الشباب



جاحظ با آن كس كه انشاد ارجوزه را می نمود گفت توقف كن بعد از آن فرمود نظر به این قول او «روائح الجنة فی الشباب» نمائند «فان له معنی كمعنی الطرب الذی لا یقدر علی معرفة الا القلوب و تعجز عن ترجمته الالسنة الا بعد التطویل و ادامة التفكیر و خیر المعانی ما كان القلب اسرع من اللسان الی وصفه» همانا برای این مضمون و این كلمه روایح بهشت در زمان شباب یك معنی لطیف و شریفی مانند معنی طربی است كه جز قلوب ظریفه بر شناس آن اساس قادر نیست و آن وجدانیت را جز دل دانا نتواند بداند و السنه مردم زیرك دقیقه یاب بدون اینكه مدتی طویل دقیق گردند و فكر از پی فكر بیاورند ترجمه اش را عاجز و بیچاره شوند و بهترین معانی آن است كه قلب به قبول آن از زبان بوصفش سریعتر باشد. و این ارجوزه از بدایع اشعار ابی العتاهیه است بعضی گفته اند در این ارجوزه چهارهزار مثل است از آن جمله این چند بیت اوست:



حسبك مما تبتغیه القوت

ما اكثر القوت لمن یموت



هی المقادیر فلمنی أو فذر

ان كنت اخطأت فما اخطاء القدر



لكل ما یؤذی و ان قل الم

ما اطول اللیل علی من لم ینم



ما انتفع المرء بمثال عقله

و خیر ذخر المرء حسن فعله



ان الفساد ضده الصلاح

و رب جد جره المزاح



من جعل النمام عینا هلكا

مبلغك الشر كباغیه لكا



ان الشباب و الفراغ و الجده

مفسدة للمره ای مفسده



یغنیك عن كل قبیح تركه

یرتهن الرأی الاصیل شكه



ما عیش من آفته بقاؤه

تغص عیشا كله فناؤه



یا رب من اسخطنا بجهده

قد سرنا الله بغیر حمده



ما تطلع الشمس و لا تغیب

الا لامر شأنه عجیب



لكل شی ء معدن و جوهر

و اوسط و اصغر و اكبر





[ صفحه 130]





من لك بالمحض كل ممتزج

وساوس فی الصدر منه تعتلج



و كلشی ء لا حق بجوهره

اصغره متصل باكبره



ما زالت الدنیا لنا دار اذی

ممزوجة الصفو بالوان القذی



الخیر و الشر بها ازواج

لذا نتاج و لذا نتاج



من لك بالمحض و لیس محض

یخبث بعض و یطیب بعض



لكل انسان طبیعتان

خیر و شر و هما ضدان



انك لو تستنشق الشحیحا

وجدته انتن شی ء ریحا



و الخیر و الشر اذا ما عدا

بینهما بون بعید جدا



عجبت حتی غمنی السكوت

صرت كأنی حایر مبهوت



كذا قضی الله فكیف اصنع

الصمت ان ضاق الكلام أوسع



روح بن الفرج گوید مردی با ابوالعتاهیه مشورت كرد تا چه كلمه بر نقش نگین خود رقم نماید گفت بر خاتم «لعنة الله علی الناس» نقش كن. راقم حروف گوید البته ابوالعتاهیه خود را از مردمان خارج نمی دانسته است و اگر دیگران رضا ندهند ناچار به خودش انحصار بگیرد. عبدالله بن ضحاك گوید عمرو بن العلا مولای عمر بن حریث صاحب مهدی را مدح می گفتند و ممدوح شعرا بود وقتی ابوالعتاهیه او را مدح نمود و هفتاد هزار درم صله یافت پاره ئی شعراء این صله كثیره را ستوده نشمرد و گفت چگونه چنین اكرامی بزرگ در حق این كوفی می نمایند و میزان و مقدار شعر او مگر چیست این سخن به عمرو رسید و شاعر را حاضر ساخته و گفت سوگند به خدای یك تن از شما جماعت شعرا زحمت می كشد و فكر عمیق می نماید و در میدان شعر گوئی جولانها می دهد و معنی مطلوب به دست نمی آورد و اگر به دست آورد چنان كه باید نیكو ادا نمی كند و به پنجاه بیت تشبیب می جوید و از آن پس به پاره ای آن ابیات ما را ستایش می كند لكن ابوالعتاهیه گویا جامع جمیع معانی است مرا مدح می كند و در تشبیب تطویل نمی كند و می گوید:



انی امنت من الزمان و ریبه

لما علقت من الامیر حبالا





[ صفحه 131]





لو یستطیع الناس من اجلاله

لحذواله حر الوجوه نعالا



ان المطایا تشتكیك كأنها

قطعت الیك سباسبا و رمالا



فاذا وردن بنا وردن مخفة

و اذا رجعن بنا رجعن ثقالا



راقم حروف گوید البته اساتید شعرا را مقام محفوظ است و اهل زبان به مقامات آن اعرف هستند معذلك اگر شعر ثانی در كار نبود و شعر اول قرائت بشود معنی این است كه اشتران باركش از تو شكایت دارند كه از اماكن بعیده رنجها می برند و طی پست و بلند و هموار و ناهموار نموده و سنگ و ریگ در زیر می سپارند تا به آستان تو آیند و این را مدح نتوان شمرد و هم چنین هر مركوبی خوش وقت است كه خفیف الحمل باشد و اگر سبك باشد بر خلاف عادت همیشگی اوست پس این چند شكایت از چیست و نیز عادت هر باركشی است كه اگر در حال آمدن سنگین بار باشد در مراجعت سبكبار و اگر بر عكس باشد بر عكس خواهد بود.

غسان بن عبدالله گوید مرا وقتی به خدمت عبدالله بن طاهر به رسالت فرستادند و او در این هنگام آهنگ مصر را داشت پس به خدمت عتابی شاعر فرود شدم چه با من دوست قدیمی بود با من گفت از شاعر عراق یعنی ابونواس كه در آن زمان وفات كرده شعری چند بخوان پس از ابیات ملیحه ی او آنچه در خاطر داشتم بر او برخواندم و گفتم گمان دارم مقصود تو از شاعر عراق ابی العتاهیه است گفت اگر مقصود ابوالعتاهیه بود با تو می گفتم از اشعر مردمان برای من بخوان و اقتصار به عراق نمی كردم. از یكی از مشایخ بغداد حكایت كرده اند كه گفت ابوالعتاهیه می گفت بیشتر مردمان متكلم به شعر می شوند و خودشان نمی دانند یعنی كلماتی كه بر زبان می گذرانند غالبا موزون و شعر است اما ملتفت نیستند و اگر تألیفش را نیكو توانند تمامت ایشان شعرای دهر خواهند بود می گوید در همان حال كه در این سخن بودیم مردی با دیگر مرد كه پلاسی با خود داشت گفت «یا صاحب المسح تبیع المسحا» ای صاحب گلیم می فروشی گلیم را ابوالعتاهیه با ما گفت این كلام



[ صفحه 132]



از همان قبیل است كه می گفتم آیا نمی شنوید می گوید «یا صاحب المسح تبیع المسحا» یعنی مصراع شعری است و خود ملتفت نظم آن نیست پس آن مرد گلیم فروش در جواب وی گفت «تعال ان كنت ترید الربحا» بشتاب اگر آهنگ مرابحه و منفعت داری ابوالعتاهیه گفت بنگرید پاسخ این مرد در آن مصراع خریدار مصراعی دیگر است و خود نمی داند كه گفت «تعال ان كنت ترید الربحا» راقم حروف گوید عموم طباع بشر موزون است و خود ادراك آن نكنند چنان كه در شعرای فارسی زبان نیز مثل عبدالواسع جبلی در ایام كودكی و شتر چرانی گفت:



اشتر صراحی گردنها

آخر چه خواهی كرد تا



الی آخرها... و اگر كسی یك روز تا به شب بر كلمات خود كه تلفظ كرده یا دیگران التفات نماید معلوم می شود بیشتر از آن موزون است و می توان در عداد اشعار شناخت و این اشعار كه مرتجلا یا بدیهة گفته شده است از این حیثیت است و این از كمال فصاحت و قدرت طبع بر كلام موزون است و از این است كه اغلب آیات قرآنی را اگر مجزی دارند موزون شود.



كزلزلة الارض زلزالها

و اخرجت الارض اثقالها



الم نشرح لك صدرك

كلشی ء فعلوه فی الزبر



و امثال آن كه ادبا و فضلای روزگار جمع و مذكور داشته اند با این كه قرآن از آن ارفع و اعظم است كه شعر باشد «و ما ینبغی له الشعر» اما اصمعی در حق ابوالعتاهیه می گفت شعر ابی العتاهیه حكم ساحت پیشگاه ملوك را دارد كه در آنجا گوهر رخشان و طلای احمر و خاك و خزف و نوی می ریزند یعنی دارای همه چیز و آش درهم جوش و غث ثمین بلند و پست وحد اعلی و متوسط و ادنی است و گمان می رود تصدیق اصمعی كه استاد ماهر و با احاطه و بصیرت نامه است جامع است. جعفر بن حسین مهلبی گوید ابوالعتاهیه ما را ملاقات كرد گفتیم ای ابواسحق شاعرترین مردمان كیست گفت آن كس باشد كه این شعر را گفته است.



[ صفحه 133]





الله انجح ما طلبت به

و البر خیر حقیقة الرجل



من گفتم از اشعار خودت به من بخوان و او این شعر را بخواند:



یا صاحب الروح و الا نفاس و البدن

بین النهار و بین اللیل مرتهن



لقلما یتخطاك اختلافهما

حتی یفرق بین الروح و البدن



الی آخرها... پس این ابیات را برنگاشتم بعد از آن گفتم از اشعاری كه در غزل بفرمودی بفرمای گفت ای برادرزاده ی من غزل در امثال تو زود دائر می نماید یعنی جوانان را به هیجان می آورد گفتم به عصمت خدای جل و عز امیدوارم پس این شعر را بخواند:



كأنها من حسنها درة

اخرجها الیم الی الساحل



كأن فی فیها و فی طرفها

سواحرا اقبلن من بابل



لم یبق منی حتها ما خلا

حشاشة فی بدن ناحل



یا من رأی قبلی قتیلا و بكی

من شدة الوجد علی القابل



ز خوبی یكی در تابنده است

كه دریا به ساحل بیفكنده است



زبان و دو چشمش به جادوگری

كه گوئی ز بابل بیفكنده است



حشاشی مرا هست و از مهر او

بر اندام ناحل بیفكنده است



بجرمن تسلی كجا اشك چشم

ز عشقش تقابل بیفكنده است



می گوید چون غزل را بخواند گفتم ای ابواسحق این مضمون است بیت اخیر از صاحب ما جمیل شاعر است:



خلیلی فیما عشتما هل رایتما

قتیلا بكی من حب قاتله قبلی



ابوالعتاهیه گفت ای برادرزاده هوذاك آنچه جمیل گفته است در جای خود است و تبسم كرد محمد بن احمد ازدی گوید ابوالعتاهیه با من می گفت هرگز شعری نگفته است كه از این دو بیت از حیثیت معنی دوست تر داشته باشد.



لیت شعری فاننی لست ادری

ای یوم یكون آخر عمری



و بأی البلاد یقبض روحی

و بأی البلاد یحفر قبری





[ صفحه 134]



محمد بن عبدالجبار فزاری گوید ابوالعتاهیه در آغاز كارش كه قفصی از ظرفهای گلین بر دوش داشت و در كوفه دور می زد و كوزه فروشی می نمود به جوانی چند برگذشت كه گرد هم نشسته و از شعر سخن می كنند و می خوانند پس برایشان سلام بداد و قفص از پشت خود بر پشت زمین بنهاد و گفت ای جوانان نگران شما هستم كه مذاكره شعر می نمائید من شعری می گویم شما جواب آن را به شعر بگوئید و اگر چنین كردید ده هزار درهم به شما می دهم و الا شما ده درم به من دهید ایشان او را هرزه گوی شمردند و سخریه گرفتند و گفتند بلی لابد باید یكی از تمریین خرمائی بخرید و بخورد چه این تمر از خارج به دست آمده است پس ابوالعتاهیه گرو به یكی بداد و گفت جواب اینش را بازدهید:



ساكنی الاجلاث انتم



و با آنها قرار داد كه اگر آفتاب به فلان نقطه رسید و ایشان پاسخ شعر را به شعر ندادند آن غرامت را به جای گذارند و آن وقت خودش آن جماعت را در مورد سخریه درآورد و این مصراع را به اتمام رسانید و گفت:



مثلنا بالامس كنتم



لیت شعری ما صنعتم

اربحتم ام خسرتم



و این قصیده طویله است كه در اشعار ابی العتاهیه ثبت است و از این پیش حكایت ضرب و حبس هارون الرشید ابوالعتاهیه را به واسطه ترك غزل و شعر ابی العتاهیه:



الی دیان یوم الدین نمضی

و عندالله تجتمع الخصوم



مسطور شد و از این شعر معلوم می شود كه ابوالعتاهیه بروز بازپسین و بازپرسی یوم الدین معتقد است و آنان كه او را زندیق خواندند از راه غرض و خصومت و حسادت است. علی بن یقطین با ابوالعتاهیه دوست بود و دوستی ابن یقطین نیز بر صحت دین وی دلالت كند و به هر سالی احسانی بزرگ در حقش می نمود در سالی از سالها احسان معمول به عقب افتاد و چنان بود كه هر وقت ابوالعتاهیه خدمتش را در -



[ صفحه 135]



یافتی یا به مجلسش درآمدی مسرور شدی و منزلت و مقامش را بلند ساختی لكن بر این چیزی نیفزودی روزی ابوالعتاهیه در هنگامی كه علی بن یقطین آهنگ سرای خلیفه را داشت خدمتش را نائل شد و خواستار شد كه چندی درنگ نماید این یقطین بایستاد و ابوالعتاهیه این شعر بخواند:



حتی متی لیت شعری یابن یقطین

اثنی علیك بمالا منك تولینی



ان السلام و ان البشر من رجل

فی مثل ما انت فیه لیس یكفینی



هذا زمان الح الناس فیه علی

تیه الملوك و اخلاق المساكین



اما علمت جزاك الله صالحة

وزادك الله فضلا یا ابن یقطین



انی اریدك للدنیا و عاجلها

و لا اریدك یوم الدین للدین



ابن یقطین فرمود سوگند به خدای نه من و نه تو از این مكان قدم برگیریم مگر به رضا و خشنودی آنگاه بفرمود تا آنچه مقرری معمولی سنواتی او بود در همان ساعت حاضر كردند و علی بن یقطین همچنان در آن مكان ایستاده بود تا بدو تسلیم كردند محمد بن ابی العتاهیه گوید چون پدرم این شعر را در حق عتبة بگفت:

كأن عتابة من حسنها

دمیة قس فتنت قسها



یا رب لوانستیها بما

فی جنة الفردوس دوس لم انسها



گویا عتبه از كثرت حسن و جمال و شدت دلربائی و جان فریبی و زینت و آرایش بت مهتر ترسایان است كه او را از حسن صورت و زیور خود می فربید ای پروردگار من اگر به حوریان بهشت و نعمتها و بضاعتهای بهشتی بخواهی مرا از یاد او فراموش داری فراموش نمی كنم او را كنایت از اینكه عتبه در حسن و جمال و غنج و دلال بر خوبرویان بهشت برین پیشی دارد از این روی اگر در بهشت باشم و بهشتیان را بنگرم او را از خاطر نمی سپارم. منصور بن عمار به واسطه ی این مضنون زبان بنكوهش ابوالعتاهیه می گشود و او را به زندقه منسوب می نمود و می گفت به بهشت برین تهاون جسته و یادش را مبتذل داشته و در این شعر خوار ساخته است و هم در این شعر كه ابوالعتاهیه گفته است او را مورد شنعت نموده است:





[ صفحه 136]





ان الملیك راك احسن خلقه و رأی جمالك

فخذا بقدرة نفسه حور الجنان علی مثالك



چون خداوند تعالی كه احسن الخالقین است حسن خلقت خود را در وجود تو مشاهدت فرمود به قدرت كامله خود حور بهشت را بر گونه تو بیافرید به جمله منصور بن عمار در نكوهش و بیغاره ی ابی التعاهیه می گفت آیا حوریان را بر صورت زنی از بنی آدم تصویر می نمایند خداوند تعالی چه حاجت دارد كه بر مثال دیگری خلق فرماید و این كلمات را بر السنه ی عامه جاری می ساخت و مردم عوام به آزار و دشنام ابوالعتاهیه اقدام و اهتمام می نموده این كلمات منصور نیز از نهایت بغض و حسد و به یك اندازه از عدم لطایف ادراك است زیرا كه در تعریف شعر می گویند «احسنه اكذبه» و هر چه مبالغه بیشتر داشته باشد ستوده تر است چنان كه در مدایح ایشان دیوی را ماهی و كوهی را كاهی و زالی را رستم زالی و خماری را ابدالی و لئیمی را جوادی و جاهلی را عالمی و ابلهی را حكیمی و اندكی را بسیاری و امثال آن شمارند و چون خواهند مذمت نمایند بر عكس این جمله گویند مگر در زبان شعرای فارسی نیست:



گر مخیر بكنندم به قیامت كه چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را



حالا اگر پاره ای اشخاص بخواهند محملی قرار بدهند و دوست را دوست حقیقی خوانند از كجا مطابق مقصود شاعر باشد در بعضی اشعار خود حور جنان و غلمان را كنیز و غلام معشوق خود شمارند و رنگ و بوی بهشت را تابع رنگ و بوی او خوانند یا شراره دوزخ را نشانه خشم و آتش غضب ممدوح گویند و ابوالعتاهیه معشوقه خود را هر قدر ستوده است بیرون از خلقت خدای نخوانده است و نیز در این اشعار به جنت و نار اقرار آورده است و راهی در انكاری از وی نمودار نیست.

ابوسلمه باد غیسی گوید با ابوالعتاهیه گفتم در كدام شعر از اشعارت اشعر هستی گفت در این بیت خود كه گفته ام:



[ صفحه 137]





الناس فی عفلانهم

و رحا المنیة تطحن



این گرسنه گرگ بی ترحم

خود سیر نمی شود ز مردم



ابنای زمان مثال گندم

وین دور فلك چو آسیاب است



اسحق بن حفص گوید هارون بن مخلد رازی این شعر را از ابوالعتاهیه به من برخواند:



ما ان یطیب لذی الرهایة للایام لا لعب و لا لهو



اذ كان یطرب فی مسرته

فیموت من اجزائه جزو



گفتم سخت نیكو گفته است هارون گفت آیا درباره چنین شعر چنین سخن می كنی «و الله لهما روحانیان یطیران بین السماء و الارض» سوگند به خدای این دو شعر را آن گونه معنی روحانی و مضامین بلند آسمانی است كه در میان آسمان و زمین پرواز می نمایند. مسعود بن بشر مازنی گوید ابن مناذر را در مكه معظمه ملاقات كردم و گفتم اشعر اهل اسلام كیست گفت آیا دیده ای شاعری را كه خواهد به هزل سخن كند می كند و چون خواهد از هزل بجد برود می رود گفتیم كیست گفت جریر گاهی كه در نسیب این شعر را می گوید:



ان الذین غدو ابلبك غادروا

و شلا بعینك ما یزال معینا



غیضن من عبراتهن و قلن لی

ماذا لقیت من الهوی و لقینا



و چون می خواهد بجد سخن كند می گوید:



ان الذی حرم المكارم تغلبا

جعل النبوة و الخلافة فینا



مضر ابی و ابوالملوك فهل لكم

یا آل تغلب من اب كأبینا



هذا ابن عمی فی دمشق خلیفة

لو شئت ساقكم الی جمیعا



و از این پیش به این اشعار و مكالمه خلیفه كه بگو لوشاء ساقكم اشارت رفت بالجمله گفت و از جمله محدثین این خبیثی است كه شعر خود را از آستین خود می گیرد یعنی چندان زبان گویا و طبع روان دارد كه گویا شعر از آستین بیرون آورد گفتم وی كیست گفت ابوالعتاهیه گفتم در چه شعر و كلام گفت این شعر او.



[ صفحه 138]





الله بینی و بین مولاتی

ابدت لی الصید و الحلالات



لا تغفر الذنب ان اسأت و لا

تقبل عذری و لا مواتاتی



منتحها مهجتی و خالصتی

فكان هجرانها مكافاتی



اقنی حبها و صیرنی

احدوثه فی جمیع جاراتی



و چون در مقام جد باشد می گوید:



و مهمه قد قطعت طامسه

قفر علی الهول و المهاماة



بحرة جسرة غدافرة

خوصاء غیراته علنداة



تبادر الشمس كلما طلعت

بالسیر تبغی بذاك مرضاتی



یاماق خبی بنا و لا تعدی

نفسك مما ترین راحات



حتی تناخی بنا الی ملك

توجه الله بالمهابات



الی آخرها... علی بن مهدی گوید ابن ابی الابیض با من حدیث كرد و گفت نزد ابوالعتاهیه رفتم و گفتم من مردی هستم كه در باب زهد شعر می گویم و در این معنی بسیار انشاد كرده ام و این مذهب را پسندیده ام و امیدوار هستم كه در این امر گناهكار نباشم و اشعار تو را در این معنی شنیده ام و همی خواهم بشنوم و برافزایم ابوالعتاهیه گفت دانسته باش كه آنچه را كه من گفته ام بدو ناپسند است گفتم این حال چگونه تواند بود گفت از این روی كه سزاوار و شایسته این است كه شعر مانند اشعار فحول شعرای متقدمین یا مثل شعر بشار و ابن هرمه باشد و اگر این مقام و منزلت را دارا نباشد گوینده شعر را صواب چنان است كه الفاظش از جمله الفاظی باشد كه بر جمهور مردمان مخفی نباشد مثل شعر من خصوصا اشعاری كه در باب زهد گفته شود چه زهد از مذاهب ملوك و از مذاهب رواة شعر و طلاب غریب نیست بلكه مذهبی است از آن كسان كه به زهد و زهادت شغف دارند و مذهب اصحاب حدیث و فقهاء و اصحاب ریاء و عامة است و عجیب ترین اشیاء و معانی و اشعار نزد ایشان آن چیزی است كه بفهمند گفتم به صدق سخن كردی آنگاه این قصیده خود را برای من قرائت كرد:



[ صفحه 139]





لدوا للموت و ابنوا للخراب

فكلكم یصیر الی تباب



الایاموت لم ارمنك بدا

اتیت و ما تحیف و ما تحابی



كأنك قد هجمت علی شیبی

كما هجم الشیب علی شبابی



چون این ابیات را بشنیدم نزد ابونواس شدم و از آنچه در میان من و ابوالعتاهیه بگذشته بود حكایت كردم ابونواس گفت سوگند با خدای در جمله اشعار او مانند این شعر كه برای تو قرائت كرده است گمان ندارم باشد پس به خدمت ابی العتاهیه بازگشتم و سخن ابی نواس را بازگفتم ابوالعتاهیه قصیده خود را كه در این ابیات در آن به من برخواند:



طول التعاشر بین الناس مملول

مالا بن آدم ان فتشیب معقول



یا داعی الشاء لا تغفل رعایتها

فانت عن كل ما استرعیت مسئول



انی لفی منزل ما زلت اعمره

علی یقین بانی عنه منقول



و از جمله این ابیات است:



كل ما بدالك فالا كال فانیة

و كل ذی اكل لابد مأكول



و نیز چند قصیده ی دیگر از قصاید خود بر من بخواند و از آن پس نزد ابونواس شدم و آن داستان را بدو بگذاشتم رنگ ابونواس برگشت و گفت از چه روی به آنچه تو را گفتم بدو خبر دادی سوگند به خدای نیكو گفته است و به جز این سخنی نگفت:

هارون بن سعدان مولی بجیلیین گوید نزدیك خانه های بنیتحب در نهر طابق در خدمت ابی نواس بودم و جماعتی نیز حضور داشتند و جماعت سرهنگان و كتاب بنی هاشم به روی می گذشتند و او را سلام می فرستادند و ابونواس در كمال جلالت نشسته و تكیه داده و هر دو پای خود را دراز كرده و برای هیچ یك جنبشی نمی كرد تا گاهی كه بدو در نظاره بودیم كه هر دو پای خود جمع كرده و از جای برجست و به ملاقات شیخی كه بر دراز گوش سوار بود و می آمد بایستاد و آن شیخ با ابونواس معانقه نمود و ابونواس همچنان بایستاد و با او حدیث نمود و یكسره بر این حال



[ صفحه 140]



بگذرانید و از كمال خستگی از ایستادگی گاهی یك پای برمی داشت و پای دیگر می گذاشت تا هنگامی كه آن شیخ برفت و ابونواس به جانب ما بازگشت و اظهار ملالت می نمود یكی از حاضران به او گفت سوگند با خدای تو از وی اشعری ابونواس گفت سوگند به خدای هرگز او را ندیده باشم مگر اینكه گمان برده ام وی آسمان است و من زمینم یعنی این چند شعر او را از اشعار خود بلند پایه تر و گران مایه تر می دانم.

عباس بن عبدالله بن سنان بن عبدالملك بن مسمع گوید در خدمت قثم بن جعفر بن سلیمان بودیم و ابوالعتاهیه نیز حضور داشت و اشعار خود را در صفت زهد به عرض می رسانید قثم گفت ای عباس در ساعت جماز را در هر كجا باشد حاضر كن و تو را از من احسانی می رود پس در طلب جماز بیرون شدم و او را در كنار ركن سرای جعفر بن سلیمان دریافتم و گفتم فرمان امیر را پذیرا شو پس با من بیامد و تا به مجلس قثم بن جعفر درآمدیم و آنجا در كناری بنشست و ابوالعتاهیه برای او شعر می خواند پس جماز این شعر را بخواند:



ما اقبح التزهید من واعظ

یزهد الناس و لا یزهد



لو كان فی تزهیده صادقا

اضحی وامسی بیته المسجد



یخاف ان تنفد ارزاقه

و الرزق عندالله لا ینفد



و الرزق مقسوم علی من تری

یناله الابیض و الاسود



كنایت از اینكه اگر ابوالعتاهیه زاهد است و مردمان را به زهد می خواند پس این حرص و دوندگی در طلب رزق و عدم توكل به رزاق كل از چیست. می گوید ابوالعتاهیه بدو ملتفت شد و گفت این مرد كیست گفتند وی جماز خواهرزاده سلم خاسر است كه قصاص خال خود را از تو می نماید ابوالعتاهیه روی بدو آورد و گفت ای برادرزاده ی من همانا من بدان طریقت كه تو و خالوی تو گمان می برند نمی روم و هیچ نمی خواهم بدو بانگی و آهنگی برآوردم بلكه او را مخاطب می دارم به طریقی كه شخصی دوست خود را مخاطب می دارد خداوند شما را بیامرزد این بگفت و برخاست.



[ صفحه 141]



وقتی شخصی از ابوالعتاهیه شنید كه غضبناك با پسرش گفت «اذهب فانك ثقیل الظل جامد الهواء» برو كه تو را سایه سنگین و هوائی به جمودت مقرون است كنایت از اینكه متكبر و گرانبار و بی ذوق و بدهوائی. حبیب بن جهم نمیری گوید در طلب جایزه و وجیبه ی خود به خدمت فضل بن ربیع وزیر امین شدم و قبل از من هیچ كس نیامده بود در این حال حاجب او درآمد و گفت اینك ابوالعتاهیه است كه بر تو سلام می فرستد و از مكه معظمه بیامده است فضل گفت در این ساعت مرا از دیدار وی عفو بدار چه می خواهم به خدمت امیرالمؤمنین بروم و او را مشغول می دارد پس عون برفت و با ابوالعتاهیه گفت وزیر آهنگ سوار شدن و ادراك خدمت امیرالمؤمنین را دارد ابوالعتاهیه نعلی از آستین خود درآورد كه شراكی بر آن بود و با خادم گفت با وزیر بگوی این نعل را ابوالعتاهیه كه فدایت بگردد به خدمت تو هدیه كرده است عون آن نهل را به حضور فضل ببرد پرسید چیست من گفتم این نعلی است و بر شراك آن چیزی مكتوب است فرمود ای حبیب آنچه نوشته است بخوان این شعر نوشته بود.



نعل بعثت بها لیلبسها

قرم بها یمشی الی مجد



لو كان یصلح ان اشركها

خدی جعلت شراكها خدی



این موزه را برای بزرگی و امیری كه هماره به سوی مجد و جلالت راه می سپارد فرستادم تا به پای آورد و اگر صلاحیت می داشت كه شراكش را از پوست صورت خود قرار دهم چنان می كردم فضل با حاجب خود عون فرمود این نعل را به ما بیاور و چون به خدمت امین درآمد و آن نعل را بیاوردند امین گفت ای عباس این نعل چیست فضل گفت ابوالعتاهیه برای من به هدیه فرستاده است و دو شعر بر آن نگاشته است و امیرالمؤمنین بداشتن آن شایسته تر است چه آن صفتی كه برای آن كرده است شایسته دیگری نیست گفت چه نوشته است چون قرائت كردند گفت سوگند به خدای خوب و جیدانشاء كرده است و در این مضنون هیچ كس بر وی پیشی نگرفته است ده هزار درم بدو ببخشید می گوید سوگند به خدای بدره ی زر را برای ابوالعتاهیه



[ صفحه 142]



ببردم و او را بر حمار خود سوار بود بگرفت و برفت.

عمروس صاحب الطعام می گوید ابوالعتاهیه مردی قلیل المعرفة بود و او با بشر بن مریسی گفت ای ابواسحق در پشت سر فلان كه همسایه تو و امام مسجد است نماز مسپار چه از گروه مشبهه است ابوالعتاهیه گفت هرگز چنین نیست چه این مرد در شب گذشته در حال نماز سوره ی «قل هو الله احد» را قرائت می كرد و ابوالعتاهیه گمان می كرد كه مشبه «قل هو الله احد» را قرائت نمی كند بالجمله ابوشیخ منصور بن سلیمان از پدرش حدیث می كند كه بكر بن معتمر در شكایت از ضیق قید و اندوه زندان به ابی العتاهیه شكایت نوشت ابوالعتاهیه در جواب او نگاشت:



هی الایام و العبر

و امر الله ینتظر



اتیأس ان تری فرجا

فاین الله و القدر



احمد بن عبید بن ناصح گوید به راهی می رفتم و دست در دست ابوالعتاهیه داشتم و او بر من تكیه داشت و به مردمان نگران بود كه می رفتند و می آمدند پس با من گفت آیا نگران این مردم نیستی كه یكی كبر وتیه می ورزد و سخن نمی كند و این یك سخن بلاف و گزاف می سپارد پس از آن گفت وقتی یكی از فرزندان مهلب به مالك بن دینار برگذشت و از روی كبر و خودستائی دامن كشان می رفت مالك گفت ای پسرك من اگر چندی از این كبر و خیلا فروگذاری آیا برای تو از این خویشتن نمائی كه خود را بدان مشهور ساخته ای نیكوتر نیست آن جوان گفت آیا نمی شناسی من كیستم مالك فرمود سوگند به خدای سخت نیكویت می شناسم «اولك نطفة مزرة و آخرك جیفة قذرة و انت بین ذینك حامل العذرة» آغاز تو نطفه مرزه و انجام تو مرداری گندیده و تو در میان این دو حال حمال عذرة و پلیدی هستی چون آن جوان این سخن بشنید دو گوشه كبر و خود بینی مرا فروافكند و از كردار خود دست بداشت و همی سر خود تكان داده و مسترسلا راه نوشت و ابوالعتاهیه این شعر به من برخواند:



[ صفحه 143]





ایا واها لذكر الله یاواها له واها

لقد طیب ذكر الله بالتسبیح افواها



فیا انتن من حش علی حش اذا تاها

اری قوما یتیهون خشوشا رزقوا جاها



ابودلف قاسم بن عیسی گوید سالی حج نهادم و ابوالعتاهیه را بر فراز سر اعرابی كه در سایه میلی جای كرده و شعله بر تن داشت ایستاده بدیدم و آن مقدار بود كه اگر اعرابی خواستی سر در زیرش درآوردی هر دو پایش بیرون ماندی و هر گاه خواستی هر دو پایش را در زیر آن گلیم بپوشیدی سرش بیرون ماندی ابوالعتاهیه با اعرابی گفت چگونه این بلد قفر بی آب و گیاه را بر دیگر شهرهای آباد پر نعمت برگزیدی اعرابی گفت ای مرد «لولا ان الله قنع بعض العباد بشر البلاد ما وسع خیر البلاد جمیع العباد» اگر خداوند تعالی پاره ای بندگان را به شهرهای كم نعمت قناعت نمی داد شهرهای خوب شما تمامت عباد را گنجایش نداشت ابوالعتاهیه گفت معاش شما از كجاست گفت از شما گروه حاجیان است كه به ما می گذرید و از فصول شما به ما می رسد و چون منصرف می شوید همچنان از آنچه از شما فزون می ماند بهره یاب می شویم گفت آمدن و شدن ما در پاره ای اوقات سال است پس معاش شما در دیگر اوقات از كجاست اعرابی سر به زیر افكند پس از آن گفت «لا والله ادری ما اقول الا انا نرزق من حیث لا یحتسب اكثر مما نرزق من حیث یحتسب» سوگند به خدای نه چنین است هیچ ندانم چه می گویم همین قدر هست كه ما از آنجا كه نمی دانیم و به حساب نمی آوریم و گمان نمی كنیم روزی می خوریم بیشتر از آنچه از آنجا كه گمان می كنیم و در حساب می آوریم روزی می بریم كنایت از اینكه روزی دهنده خلاق عالمیان است كه رزاق آدمیان است و یسیار می افتد كه آدمی از آنجا كه هیچ باور نمی آورد مرزوق می گردد بیشتر از آنجا كه گمان می برد اشارت به آیه ی شریفه است «و من یتوكل علی الله فهو حسبه و یرزقه من حیث لا یحتسب و الله یرزق من یشاء بغیر حساب» ابوالعتاهیه چون این كلمات حكمت سمات بشنید روی برتافت و گفت



الا یا طالب الدنیا

دع الدنیا لشانیكا





[ صفحه 144]





و ما تصنع بالدنیا

و ظل المیل یكفیكا



در سایه میل چون توان خفت

پس حب جهان توان ز دل رفت



ای طالب این جهان فانی

تا چند بیاد آن توان خفت



این تازه و نو كه در جهان است

یكفیك نصیحتا بسی گفت



چون گوهر قلب تو است بس سفت

پس گوهر بندگی توان سفت



چون مال جهان بكس نپاید

بگذر تو از این بخیلی و زفت



این كون و فساد دنیی دون

بهر تو نصیحتی است هنگفت



فانی شود این یكی و این دو

تا چند خوشی تو از پی جفت



مجنون صفتی به راه دانش

می رفت و به اهل شهر می گفت



كه ای مردم شهر و غافل از حق

این عمر چرا دهید بر مفت



روزی برسد كه زار و نادم

بر گوش شوید كز چه نشنفت



ای كاش كه این مواعظ و پند

اسماع شما به جمله بشنفت



بشنفت اگر كه پند و اندرز

فارغ می شد ز محنت گفت



زبیر بن بكار گوید چون ابوالعتاهیه این شعر را در حق سلم بن عمرو بگفت:



تعالی الله یا سلم بن عمرو

اذل الحرص اعناق الرجال



سلم در خشم شد و گفت وای بر این فرزند زانیه كه به درهای سیم و زر مخزون كند و چنان گمان می نماید كه من حریص هستم با اینكه من در این جامه كه به تن دارم اندرم.

از مساور سباق مروی است كه گفت در ایام حركت حاج جنازه را در زمان خروج حسن بن علی بن حسین بن حسن بن حسین كه در فخ مقتول شد حاضر شدم و مردی را دیدم كه با مادر تشییع جنازه همواره بوده و با دیگری می گفت این مردی كه صفت وی چنین و چنان است ابوالعتاهیه می باشد من چون بشنیدم بدو روی كردم و گفتم تو ابوالعتاهیه هستی گفت نیستم من ابواسحق می باشی گفتم از اشعار خود



[ صفحه 145]



به من انشاد فرمای گفت تا چند احمقی ما در حال سفر و اینكه در كنار گور هستم و فی الایام الشعر و در این شهر شما از من در طلب قرائت شعر و از آن پس روی از من برتافت و برفت و هم دیگر باره نزد من بازگشت و گفت یك سخن دیگر است كه باید برای تو بیفزایم لاولله هیچ وقت در بنی آدم از تو نكوهیده روی تو را ندیده ام نوفلی گوید ابوالعتاهیه این سخن به صدق كرد چه ابن مساور مردی زشت دیدار و دراز صورت بود گویا نظر در سیف همی كند. عمر بن شیبه گوید ابوالعتاهیه را دو دختر بود كه یكی را لله و آن دیگر را بالله نام بود منصور بن مهدی آن دخترش را كه لله نام داشت خطبه كرد ابوالعتاهیه پذیرفتار نشد و گفت اینكه در طلب وی برآمده است بر این است كه دختر ابوالعتاهیه است و گویا من نگران ایشان هستم كه منصور از وی ملال گیرد و او را رنجه دارد و مرا قدرت آن نیست كه از وی دادخواهی نمایم لاجرم این دختر را با مردی سفال فروش یا كوزه فروش تزویج نمی كنم و ابوالعتاهیه را پسری محمد نام و شاعر بود و این شعر از اوست:



قد افلح السالم الصموت

كلام راعی الكلام قوت



ما كل نطق له جواب

جواب ما یكره السكوت



یا عجبا لامری ء ظلوم

مستیقین انه یموت



راقم حروف گوید طبع محمد و ذوق او و اشعار او نزدیك به اشعار پدرش ابوالعتاهیه است. ابوالعتاهیه می گوید فضل بن ربیع از تمامت مردم به من مایل تر بود و چون پس از مرگ رسید از خراسان بیامد به خدمت وی برفتم فضل از من خواستار انشاد اشعار گشت و من این شعر بخواندم:



افنیت عمرك ادبارا و اقبالا

تبغی البنین و تبغی الاهل و المالا



الی آخرها...

فضل بپسندید و گفت تو به مشغله و عدم فراغت من با خبری هر وقت مرا فرصت و مجالی باشد به من باز شو تا با تو بنشینم و با تو انس بگیرم من همواره مراقب حال او بودم تا روز فراغتش در رسید پس به خدمت او برفتم و در آن حال كه با من روی



[ صفحه 146]



داشت و انشاد شعر می خواست و حدیث می نمودیم ناگاه این شعر را بخواندم:



ولی الشباب فماله من حیلة

و كسا ذوابتی المشیب خمارا



این البرامكة الذین عهدتهم

بالامس اعظم اهلها اخطارا



چون نام بردن برامكه را در شعر من بدید رنگش دیگرگون شد و آثار كراهت در دیدارش نمودار گشت و سپس خیر و احسانی از وی به من پدیدار نشد و چنان شد كه ابوالعتاهیه این داستان را با حسن بن سهل در میان نهاد و حسن با او گفت اگر این یاد كردن برامكه برای تو نزد فضل بن ربیع زیان برسانید باری در خدمت تو نفع بخشید آنگاه بفرمود تا ده هزار درهم و ده جامه وار بدو بدادند و نیز مقرر فرمود تا به هر ماهی سه هزار درهم بدو برسانند و این مقرری همه ماه بدو می رسید تا گاهی كه وفات كرد.

رجاء بن سلمه گوید وقتی مأمون در امری بر من دیگرگون شد لاجرم از وی اجازت خواستم تا اقامت حج نمایم. مأمون اجازت بداد پس به بصره درآمدم و این وقت عبدالله بن اسحق بن فضل هاشمی بر آنجا والی امر حج بود و من با او هم سفر و هم كجاوه شدم تا به مكه رسیدم و در آن حال كه در حال طواف بودیم ابوالعتاهیه را بدیدم و با عبدالله گفتم فدایت گردم آیا دوست می داری ابوالعتاهیه را می نگری گفت به خدای دوست می دارم او را بنگرم و با او معاشرت نمایم گفتم پس از طواف خود فراغت جوی و بیرون برو و چون چنان كرد دست ابوالعتاهیه را بگرفتم و گفتم ای ابواسحق هیچ می خواهی با مردی از اهل بصره كه شاعر و ادیب و ظریف باشد ملاقات كنی گفت چگونه برای من دست خواهد داد پس دست او را بگرفتم و نزد عبیدالله بیاوردم و ابوالعتاهیه او را نمی شناخت پس ساعتی با هم حدیث نمودند و از آن پس ابوالعتاهیه با او گفت می خواهی دو بیت بشنوی و پاسخ آن را بازدهی عبیدالله گفت «انه لا رفث و لا فسوق و لا جدال فی الحج» كنایت جماع و فسق و جدال در حج نشاید و شعر مجادله



[ صفحه 147]



می آورد ابوالعتاهیه گفت «رفث و لا فسق و جدال» در كار نیاوریم عبیدالله گفت اگر چنین است بیاور تا چه داری و ابوالعتاهیه گفت:



ان المنون غدوها و ورواحها

فی الناس دائبة تجیل قداحها



یا ساكن الدنیا اوطنتها

و لتنز حس و ان كرهت نزاحها



عبیدالله ساعتی سر بزیر و نظر بر زمین داشت آنگاه سر بركشید و این شعر بخواند:



خذلا ابا لك للمنیة عدة

و احتل لنفسك ان اردت صلاحها



لا تغترر فكأننی بعقاب ریب الموت قد نشرت علیك جناحها



می گوید از آن پس همی شنیدم كه مردمان این چهار شعر را به جمله با ابوالعتاهیه نسبت دهند با اینكه جز دو بیت نخستین از وی نبود. سلم الخاسر گوید ابوالعتاهیه نزد من آمد و گفت به زیارت تو آمده ام گفتم این كار از تو پذیرفته و مقبول و مشكور است در اینجا اقامت فرمای گفت این امر بر من دشوار است گفتم از چه روی بر تو دشوار آنچه بر اهل ادب هموار است گفت به علت اینكه برضیق صدور و تنگی سینه آگاهم من به او گفتم در حالتی كه از مكابرت او خندان و به عجب اندر بودم چه به آن درد كه او بدان اندر بود یعنی تنگی صدر و بخل مرا نسبت می داد گفت این سخنان بگذار و شعری چند از من بشنو گفتم بیاور تا چیست پس این شعر بخواند:



تفصل الموت كل لذة عیش

یالقومی للموت ما اوجاه



الی آخرها... بعد از آن گفت این اشعار را چگونه یافتی گفتم اگر الفاظش بازاری نبود نیكو گفته بودی ابوالعتاهیه گفت قسم به خدای «ما یرغبنی فیها الا الذی زهدك فیها» راغب و مایل نگردانید مرا در این اشعار مگر همان چه تو را در آن بی رغبت ساخت كنایت تو از شناس شعر و معرفت فصاحت و بلاغت معرفت نداری محمد بن عیسی جزمی گوید با ابوالعتاهیه بودم به ناگاه حمید طوسی با موكبی عظیم



[ صفحه 148]



بر ما عبور داد و گروهی پیاده و سوار در پیش رویش رهسپار بودند و نزدیك به ابی العتاهیه ماده خری بود خدام حمید بر چهره آن حیوان بزدند و از گذرگاه دورش ساختند و حمید نظر بریال اسب داشت و مردمان بدو نظاره و از وی تعجب اندر بودند و حمید از كثرت تیه و كبر نگران یمین و یسار و آن حركات نبود و ابوالعتاهیه گفت:



للموت أنباء بهم

ما شئت من صلف ویته



و كأننی بالموت قد

دارت رماء علی بنیه



می گوید چون حمید بگذشت و صاحب آنان یعنی خر ماده به راه خود برفت. ابوالعتاهیه این شعر را بگفت:



ما اذل المقل فی أعین الناس

لا قلاله و ما اقماه



انما ننظر العیون من الناس

الی من ترجوه أو تخشاه



حسین بن سری گوید با ابوالعتاهیه گفتند از چه روی به آنچه خداوندت روزی ساخته بخل ورزی گفت سوگند به خدای هرگز به آنچه خداوندم روزی ساخته بخل نمی جویم گفتند چگونه چنین گوئی با اینكه چندانت مال و بضاعت به سرای اندر است كه از حساب و شمار بیرون گفت این رزق و روزی من نیست و اگر رزق من بودی انفاق كردمی.

راقم حروف گوید: حكمت آمیز سخنی گفته است زیرا كه رزق مقسوم و اجل محتوم است از هیچ یك نتوان محروم گردید اگر روزی كسی بر قله قاف باشد بهر نقطه از اكناف عالم باشد بدو می رسد و البته بدو می خورانند پس كسانی كه در مال دنیا حرص و شره فراوان دارند و به ذخیره و دفینه خرسند و خرم هستند باید بدانند امانت دار دیگران و دارای وزر و وبال و حسرت و ندامت هستند عبدالله بن ابی سعد گوید ابوتمام طائی با من گفت ابوالعتاهیه پنج شعر گفته است كه هیچ كس در آن معانی با وی شریك نیست و قادر براتیان آن از شعرای گذشته و متأخرین نمی باشند یكی این شعر اوست:



[ صفحه 149]





الناس فی غفلاتهم

ورحی المنیة تطحن



و این شعر و ترجمه ی آن به شعر مصلح الدین شیرازی اشارت شد و این شعر اوست در حق احمد بن یوسف:



الم تر ان الفقر یرجی له الغنی

و ان الغنی یخشی علیه من الفقر



در حالت فقر امید توانگری هست لكن در حال توانگری بیم فقر است پس فقر بهتر از غنا می باشد و این شعر او در حق موسی هادی:



و لما استقلوا باثقالهم

و قد ازمعوا للذی ارمعوا



قرنت التفاتی به آثارهم

و اتبعتهم عقله تدمع



و دیگر این شعر اوست:



هب الدنیا تصیر الیك عفوا

الیس مصیر ذاك الی زوال



شخصی گوید در مجلس خزیمه بودم و از سفك دمائی كه نموده حكایت در میان آمد خزیمه گفت سوگند با خدای ما را در حضرت یزدان عذری و حجتی نیست مگر امیدوارم به عفو و مغفرت او اگر عز سلطان و كرامت ذلت و بعد از ریاست مرؤس شدن و بعد از آنكه متبوع بوده ام تابع گردیدن در كار نبود امروز در روی زمین هیچ كس عابدتر و زاهدتر از من نبود یعنی اگر حب دنیا و طلب ریاست در جان من رسوخ نداشت با حس عقیدت و ایمانی كه دارم جز به عبادت و زهد روزگار نمی سپاردم در همین حال كه این سخن می كرد حاجب بیامد و رقعه از ابوالعتاهیه بیاورد كه این شعر در آن مكتوب شده بود:



اراك امرء ترجو من الله عفوه

و أنت علی مالا یحب مقیم



تدل علی التقوی و انت مقصر

ایا من یداوی الناس و هو سقیم



و ان امرء لم یلهه الیوم عن غد

تخوف ما یأتی به لحكیم



و ان امرء لم یجعل البر كنزه

و ان كانت الدنیا له لعدیم



خزیمه در خشم شد و گفت سوگند با خدای نیكوئی و احسان در حق این مرد



[ صفحه 150]



بد دل كم عقل ستهیده از جمله كنوز بربشمار نمی رود تا مردم آزاده در آن رغبت نمایند گفتند این سخن از كجاست گفت زیرا كه ابوالعتاهیه از جمله كسانی است كه «یكنزون الذهب و الفضة و لا ینفقونها فی سبیل الله» زر و سیم را گنجینه و ذخیره می سازند و در راه خدا انفاق نمی كنند كنایت از اینكه هر گونه احسانی در حق وی نمائیم ذخیره برای آخرت ما نمی شود چه ابوالعتاهیه از كثرت بخلی كه دارد مخزون می سازد و هیچ كس را بهره نمی رساند و خدای را خشنود نمی گرداند.

عمر بن شبه گوید مردی عابد به مردی راهب كه در صومعه خود جای داشت بگذشت و به او گفت مرا موعظتی بنمای گفت من تو را موعظت كنم با اینكه قرآن بر شما نازل شده است و پیغمبر شما صلی الله علیه و آله با شما قریب العهد است گفتم بلی چنین است گفت پس به این شعر شاعر خودتان ابوالعتاهیه پند و موعظت بگیر در آنجا كه گفته است:



تجرد من الدنیا فانك انما

وقعت الی الدنیا و أنت مجرد



مجرد شو ز دنیا و متاعش

چنان چون آمدی بودی مجرد



یكی روز ابونواس نشسته و ابوالعتاهیه در نكوهش او و ملامت او سخن میراند تا چرا بسرود و غنا گوش می سپارد با مغنیان مجالست می نماید ابونواس در جواب او گفت:



اترانی یا عتاهی

تار كا تلك الملاهی



اترانی مفسدا بالنسك عند القوم جاهی



ابوالعتاهیه خشمناك از جای برجست و گفت لا بارك الله علیك و ابونواس می خندید. احمد بن ابی فتن گوید من در منزل فتح بن خاقان با او مناظرت نمودیم كه ابونواس اشعر است یا ابوالعتاهیه فتح ابونواس را فزون تر می شمرد و من ابوالعتاهیه و بعد از آن گفتم اگر اشعار تمام عرب را در ازای شعر ابی العتاهیه بسنجند شعر ابی العتاهیه فزونتر است و ما خلافی در این امر نداریم كه او را در هر قصیده اشعار خوب و وسط و ضعیف هست اما چون اشعار جیده او را جمع نمایند



[ صفحه 151]



از اشعار خوب هر شاعری زیبا سخن بیشتر خواهد بود گفتم در تصدیق این امر به كدام كس رضا می دهی گفت به حسین بن ضحاك هنوز رشته كلام ما قطع نشده بود كه حسین بن ضحاك درآمد و با او گفتم چه می گوئی درباره دو مردی كه با هم مشاجرت نمایند و یكی گوید ابونواس افضل است و آن دیگر ابوالعتاهیه را تفضیل دهد حسین گفت آن كس كه ابونواس را بر ابوالعتاهیه تفضیل دهد مادرش زناكار است فتح چندان شرمنده شد كه اثر خجلت در چهره اش نمودار گشت و دیگر در آن مجلس با من در آن امر سخن نكرد تا متفرق شدیم.

هارون بن مخارق گوید: پدرم مخارق با من گفت روزی ابوالعتاهیه نزد من بیامد و گفت عزیمت بر آن برنهادم كه یك روزی را برای ملاقات من مشخص داری كه از صورت تو توشه ای برگیرم بازگوی كدام روز آن حالت نشاط و انبساط داری گفتم هر وقت را تو بخواهی گفتمی ترسم روزی را اختیار كنم اما تو بر من قطع كنی یعنی به امری دیگر پردازی و عیش مرا ناقص بسازی گفتم سوگند با خدای چنین نمی كنم هر چند خلیفه در طلب من امر كند ابوالعتاهیه گفت تواند بود این كار به فردا مقرر داری گفتم چنین می كنم چون بامداد شد رسول ابی العتاهیه در طلب من بیامد و من بدو راه گرفتم پس مرا در بیتی از بیوت ابی العتاهیه كه سخت نظیف و با فرشی نظیف بود درآورد آنگاه خوان طعام بیاوردند و نان خوب و سبزی و نمك و بزغاله كباب كرده حاضر ساختند از آن بخوردم آنگاه بفرمود تا ماهی در آتش رفته بیاوردند و چندان كه طبع مایل بود صرف كردیم و دست بشستیم بعد از آن میوه و ریحان و چندین قسم نبیذ بیاوردند ابوالعتاهیه با من گفت از این شراب هر قسم را كه مایل هستی اختیار كن از هر یك خود خواستم بیاشامیدم و قدحی را فروریخت و چون این كارها به پای نرفت با من گفت در این شعر من برای من تغنی كن.



احمد قال لی و لم یدرمابی

اتحب الغداة عتبة حقا





[ صفحه 152]



پس این بیت را برای ابوالعتاهیه بسرودم و او همان قدح را كه مملو ساخته بود بنوشید و همی گریه سوزناك می كرد و از آن پس گفت در این شعر من تغنی فرمای:



لیس لمن لیست له حیلة

موجودة خیر من الصبر



پس از بهرش بسرودم و همی بگریست و ناله بركشید و قدحی دیگر سر كشید و گفت فدایت شوم در این شعر تغنی كن:



خلیلی مالی لا تزال مضرتی

تكون من الاقدار حتما من الحتم



همچنان این شعر را از بهرش تغنی كردم و هر گونه صوتی كه در اشعار او نمودم دیگر باره اعادت خواست و من برای او تجدید تغنی نمودم و او همی نبیذ بیاشامید و بگریست تا نوبت عمة رسید آنگاه با من گفت دوست همی دارم چندی صبوری كنی تا بر كردار من بنگری بعد از آن با پسرش و غلامش گفت تا آنچه از نبیذ و آلات نبیذ و ملاهی بود بشكستند آنگاه امر كرد تا هر چه در خانه او از نبیذ و آلات نبیذ و ملاهی بود درهم شكستند و بر زمین ریختند و او می گریست چندان كه از آن آلات و ادوات چیزی بر جای نماند بعد از آن البسه ی خود را از تن بیرون آورد و غسل كرد و جامهای سفید از پشم بپوشید آنگاه با من معانقه كرد و بگریست و گفت «السلام علیك یا حبیبی و فرحی من الناس كلهم» و این آخرین سلام مفارقتی است كه بعد از آتش ملاقاتی نخواهد بود و شروع بگریستن كرد و گفت این آخر عهد من است با تو در حال تعاشر اهل روزگار من از این سخنان گمان كردم حمقی از حماقات اوست و برفتم و مدتی او را ندیدم و به دیدارش مشتاق شدم و بدو شدم و اجازت طلبیدم ابوالعتاهیه مرا اجازت بداد چون بر وی درآمدم و دیدم دو زنبیل در دست داشت و یكی را سوراخ كرده و سر خود و هر دو دستش را از آن درآورده مانند پیراهن ساخته و آن دیگر را سوراخ كرده و هر دو پایش را از آن بیرون آورده مانند سراویل گردانیده بود چون این وضع را نگران شدم هر گونه غم و اندوهی كه بر وی داشتم و وحشتی كه از حرمان معاشرتش مرا بود فراموش



[ صفحه 153]



كردم و سوگند با خدای چندان بخندیدم كه هیچ وقت آنگونه نخندیده بودم ابوالعتاهیه گفت از چه خندانی گفتم خداوند چشمت را گرم سازد یعنی از بینش نیندازد چه عرب چون بگوید «اسخن الله علیك» كنایت از این معنی است یعنی بگریاند خدا چشمت را و «اقر الله عینیك» یعنی خنك گرداند خدای چشمت را یعنی اشك چشمت را و اشك خنك دلیل شادی است و اشك گرم دلیل غم و اندوه است.

بالجمله می گوید گفتم خداوند چشمت را بگریاند این چه وضع و ترتیبی است كه پیش نهاده ای كدام كس به تو گفته است كه یكی از پیغمبران یازهاد و صحابه و مجانین را به این حال و هیئت دیده اند از تن بیفكن این را ای سخین العین می گوید گویا از من شرم گرفت و از آن پس شنیدم به حجامت گری بنشسته سخت بكوشیدم تا مگر او را در حال حجامی بنگرم و ندیدم بعد از آن بیمار شد و به من گفتند وی مایل است كه از بهرش تغنی كنم پس به عیادت وی راه گرفتم رسول او نزد من بیامد و گفت ابوالعتاهیه می گوید اگر نزد من بیائی اندوه من تجدید یابد و نفس خواهنده شنوائی سرود تو گردد و به آنچه اینك بر آن غلبه یافته ام بازدارد یعنی اكنون نفس خود را مغلوب و به ترك ملاهی محكوم ساخته ام اما اگر تو را بنگرم دیگر باره مغلوب هوا و هوس و خواهان غنا و سرود شوم و اینك من تو را به خدای می سپارم و از ترك ملاقات معذرت می جویم مخارق می گوید این آخرین عهد من با ابوالعتاهیه بود. حماد بن اسحق گوید پدرم گفت با ابوالعتاهیه در زمان مرگش گفتند به چه خواهانی گفت مایل هستم كه مخارق بیاید و دهان خود را بر گوش من گذارد و تغنی كند.



سیعرض عن ذكری و تنسی مودتی

و یحدث بعدی للخلیل خلیل



و از این پیش این شعر و شعر دیگر را در ذیل سوانح سال دویست و یازدهم و وفات ابی العتاهیه با ترجمه آن نظما مذكور نمودیم محمد بن ابی العتاهیه گوید آخرین شعری كه پدرم در حال مرض خود بگفت و به مرد این ابیات است:



الهی لا تعذبنی فانی

مقر بالذی قد كان منی





[ صفحه 154]





فمالی حیلة الا رجائی

لعفوك ان عفوت و حسن ظنی



و كم من زلة لی فی الخطایا

و انت علی ذو فضل و من



اذا فكرت فی ندمی علیها

عضضت اناملی و قرعت سنی



اجن بزهرة الدنیا جنونا

و اقطع طول عمری بالتمنی



ولو انی صدقت الزهد عنها

قلبت لا هلها ظهر المجن



یظن الناس بی خیرا و انی

لشر الخلق ان لم تعف عنی



خداوندا مفرمایم معذب

كه دارم بر گناهان خود اقرار



نباشد چاره جز امیدواری

به غفران تو ای یزدان غفار



بسی لغزش بدیدم در خطایا

توئی ذو فضل و من و عفو وستار



تفكر چون كنم وقت ندامت

بر عصیان میگزم انگشت بسیار



شدم مغرور زینتهای دنیا

به امید و رجا بسپرده ام كار



اگر بودم به زهد خویش صادق

دگرگون كردمی بیرنگ و پر كار



همه مردم مرا نیكو شمارند

زهر بد بدترم در خوی و هنجار



مگر عفو خداوندی دهد بخش

ببخشا بر من ای دادار قهار



ابومحمد مؤدب می گوید ابوالعتاهیه با دختر خود رقیه در آن حال كه به دیگر جهان انتقال می داد گفت ای دخترك من برخیز و در این ابیات مرا ندبه كن و آن دختر به این اشعار پدرش او را ندبه كرد:



لعب البلی به معالی و رسومی

و قبرت حیا تحت ردم همومی



لزم البلی جسمی فاوهن قوتی

ان البلی لموكل بلزومی



مخارق مغنی گوید ابوالعتاهیه و ابراهیم موصلی و ابوعمر و شیبانی عبدالسلام در یك روز بمردند و این قضیه در ایام خلافت مأمون در سال دویست و سیزدهم روی داد و اسمعیل بن ابی قتیبه گوید ابوالعتاهیه و راشد خناق و هشیمه خماره در یك روز در سال دویست و نهم بدرود جهان گفتند و محمد بن سعد كاتب گوید ابوالعتاهیه در روز دوشنبه هشتم جمادی الاولی سال دویست و یازدهم وفات نمود و در برابر



[ صفحه 155]



قنطرة الریاستین در جانب غربی بغداد روی به دیگر سرای نهاد و محمد بن ابی العتاهیه گوید پدرش در سال دویست و دهم بدرود زندگانی گفت. اسحق بن عبدالله بن شعیب گوید ابوالعتاهیه امر نمود تا این شعر را بر سنگ گورش رقم نمایند:



اذن حی تسمعی

اسمعی عی وعی



انا رهن بمضجعی

فاحذری مثل مصرعی



عشت تسعین حجة

اسلمتنی لمضجعی



كم تری الحی ثابتا

فی دیاد التزعزعی



لیس زاد سوی التقی

فخذی منه اودعی



احمد بن ابی خثیمه گوید چون ابوالعتاهیه از جهان درگذشت پسرش محمد بن ابی العتاهیه این شعر در رثای او بگفت:



یا ابی ضمك الثری

و طوی الموت اجمعك



لیتنی یوم مت صرت

الی حفرة معك



رحم الله مصرعك

برد الله مضجعك



محمد بن ابی العتاهیه گوید محمد بن ابی محمد زیدی با من ملاقات كرد و گفت ابیاتی را كه پدرت وصیت كرد بر قبرش رقم كنند به من برخوان و من این شعر بدو برخواندم:



كذبت علی اخ لك فی مماته

و كم كذب فشا لك فی حیاته



و اكذب ما تكون علی صدیق

كذبت علیه حیا فی مماته



خجل و منصرف شد و مردمان همی گفتند ابوالعتاهیه وصیت كرده است كه شعری از اشعار خودش را بر قبرش رقم كنند و پسرش این كار را انكار نمود ابوالفرج اصفهانی می گوید اخبار ابی العتاهیه با محبوبه اش عتبه اعظم اخبار اوست چه بسیار طویل است و دارای اغانی كثیرة است لاجرم آن اخبار را منفردا مذكور نمودیم از این پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب و طی همین كتب مباركه و احوال پاره ای خلفا ذیل سوانح سال دویست و یازدهم هجری به پاره ای حالات ابی العتاهیه اشارت



[ صفحه 156]



رفت و از این پس در پاره ای مواقع مناسب گذارش می رود.